شاهکار |
این روایت مربوط به اعزام گروهی از فرماندهان سپاه به مشهد مقدس بعد از عملیات خیبر و درآستانه عملیات بدر است
بوی زیارت در فضا پیچیده بود و زائران یک یک از راه می رسیدند. بعد از مدتها قرار بود فرماندهان لشکر اسلام به زیارت حرم مقدس امام رضا علیه السلام رهسپار شوند. شوق زیارت به جان همه ولوله انداخته بود. چند نفر برای چندمین بار وسائل خود را بازبینی می کردند، بعض با یکدیگر گرم صحبت بودند و عده ای نیز به تنهایی در سالن قدم می زدند و پی در پی به ساعت نگاه می کردند. بالاخره زمان حرکت فرا رسید و همه به طرف در خروجی سالن حرکت کردند. هواپیمای 747 در وسط باند فرماندهان سپاه اسلام را انتظار می کشید. چهره یکایک برادران را زیر نظر داشتم و رد پایی از شهادت را در آنها جستجو می کردم. هر عملیاتی که انجام می گرفت از جمع صمیی ما گلهایی خوشبو پرپر می شدند و ما تنهاتر می شدیم. "یعنی این بار نوبت کیست؟" این سؤال قبل از هر عملیاتی ذهنمان را به خود مشغول می کرد و تا پایان عملیات با ما بود. عملیات که به پایان می رسید پاسخ سؤال نیز مشخص شده بود. - آقا مهدی! چه خبر؟ لشکر برای عملیات آینده آماده است؟ به آرامی رویش را برگرداند و گفت: "انشاء الله حاجی!... وضع خیلی خوبه، مگر بچه های عاشورا را نمی شناسی؟!" راست می گفت. عاشورا از لشکرهای پا به رکاب بود. هر جا عملیات گره می خورد مهدی کار را به عهده می گرفت. در هر عملیاتی پرچم محوری خطرناک بر زمین می ماند، مهدی زیر بار می رفت و آنرا به دوش می کشید. براستی لشکرش نیز مثل خودش بود. مدتی به سکوت گذشت بعد برگشت به طرف من و گفت: "حاجی! به نظر تو کدامیک از اینها در این عملیات به شهادت می رسند؟!" درست زده بود به هدف! از لحظه سوار شدن به هواپیما همه اش در این فکر بودم. به اعمال و رفتارشان دقیق می شدم، در شنیدن سخنانشان وسواس به خرج می دادم و سعی می کردم این بار قبل از شهادت، شهیدان را بشناسم. رو کردم به مهدی و گفتم: "راستش من هم در همین فکرم ولی... خببه نظرم این بار نوبت جعفرزاده است." نگاهی به من کرد و گفت: "یعنی می گوئی شهادت به من نمی آید؟" فکر کردم شوخی می کند ولی جدی بود. دلم فرو ریخت. باور نمی کردم مهدی باکری فرمانده یکی از بهترین لشکرهای سپاه... نه، نه باورش مشکل بود. - انشاء الله که تو شهید نمی شوی! نه، من فکر نمی کنم که شهید بشی!! محجوبانه سر به زیر انداخت و به آرامی گفت: "نه حاجی! من در این عملیات شهید می شوم" و دوباره به خلوت خود پناه برد. در جوابش چه باید می گفتم؟ او کنار دست من نشسته بود و می گفت مرحله دنیوی زندگی پاک او به پایان آمده است و من مات و مبهوت نگاهش می کردم... سه شنبه 90/7/19 .:. 4:5 عصر .:. Elnaz
.:. دیدگاه
|