شاهکار |
این روزا شدم مثل یه معادله چند مجهولی هیشکی و هیچی نمیتونه بفهمه نمیتونه درکم کنه به نظر من هیچی با گذشت زمان ساده تر یا بهتر نمیشه باید از همون اول فکر آخرش باشی موندم سر یه دو راهی نمیدونم چیکا باید بکنم یعنی شهامتشو دارم ؟! دیگه آدم به جایی میرسه که میخواد خود کشی کنه نه اینکه به جسمش آسیبی برسونه ها نه قید احساسشو میزنه ... احساس دردم اینه کسی نمیتونه بهم کمک کنه کسی نمیتونه بفهمه تو چه آتیشی دارم میسوزم یکی نیس بگه این احساسه مزرعه نیس که مدام شخمش میزنی * دلتنگی های زیاد خطرناک است ... ! آدم را به کمتر از حقش قانع میکند * آدمها که عوض میشوند از "سلام" و "شب به خیر" گفتن اشان میشود فهمید ! از نگاه ها ! از گودال های عمیقی که بین تو و خودشان میکَنند ! و تویش را پر از دلیل می کنند ! و بعضی ها را بیخیالش می شوند ! یک گودال هم تویِ دلِ تو می کَنند ! که این یکی را خودت باید پر کنی ...
از آن بالا ابر چه میبیند که می ایستد و می گرید ... ؟!! تو به من بگو چه کنم؟!! چه کنم با این دردم؟؟ جدا تو به جای من بودی چیکا میکردی؟ پنج شنبه 90/6/3 .:. 6:27 عصر .:. Elnaz
.:. دیدگاه
|